-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از بس گرفت تنگی دل در میان مرا در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
2 دام و قفس مگر ز دل من برآورد خاری که می خلد به دل از آشیان مرا
3 تا هست آب تلخ درین بحر، چون صدف در پیش ابر باز نگردد دهان مرا
4 از راست خانگی ز شکاری که افکنم خمیازه ای ز دور بود چون کمان مرا
5 چون تیر ز اشتیاق خدنگ تو زیر خاک آورد پر برون قلم استخوان مرا
6 رزقی که هست خون جگر خوردن است و بس از سیر لاله زار چو آب روان مرا
7 در رهگذار سیل حوادث ز کاهلی در سنگ رفته پای ز خواب گران مرا
8 سبزست ازان همیشه نهالم که همچو شمع در دل هر آنچه هست بود بر زبان مرا
9 چون غنچه از گرفتگی دل درین چمن یارای حرف نیست به چندین زبان مرا
10 گل هرزه خند و بلبل بی درد هرزه نال چون دل شود شکفته درین گلستان مرا؟
11 صائب گرفته ام ز جهان کنج عزلتی از خامه خودست همین همزبان مرا