1 لطیفه ای عجب است این که لعل سیرابش مدام می چکد وکم نمی شود آبش
2 کسی که راه به بحر محیط وحدت برد غریب نیست درآغوش دشت سیلابش
3 چو مرده ای است که خوابانده اند در کافور کسی که در شب مهتاب می برد خوابش
4 چو تیر سخت کمان میجهد برون عارف ز مسجدی که بود رو به خلق محرابش
5 قدی که خم شود از بار درد و غم صائب نهنگ می کشد از بحر عشق قلابش