1 بر دل بی آرزو زندان تن صحرا بود چشمه سوزن به تار بی گره دریا بود
2 بر ندارد دانه در زیر زمین چشم از سحاب خاکساران را نظر بر عالم بالا بود
3 خون همت را به جوش آرد لب خشک سؤال دست بی ساغر و بال گردن مینا بود
4 تا زهمراهان بریدم و اصل منزل شدم زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
5 خاک در چشمش اگر تقصیر در ریزش کند هر که خرجش همچو ابر از کیسه دریا بود
6 شورش عشق است در فرهاد از مجنون زیاد سیل در کهسار پرغوغاتر از صحرا بود
7 گرچه جوهر نیست در آیینه های صیقلی راز عشق از جبهه روشندلان پیدا بود
8 سد راه جرأت عاشق شود صائب حجاب عشق می گردد هوس چون حسن بی پروا بود