- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا
2 با خیال او نظر بازی نمی آید ز من بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا
3 در رگ ابر سیه امید باران است بیش یک سر مو نیست بیم از چین ابرویش مرا
4 گر چو مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک مهر بر لب می زند چشم سخنگویش مرا
5 از نصیحت هر قدر می آورم دل را به راه می برد از راه بیرون، قد دلجویش مرا
6 نیست پنهان پیچ و تاب من ز قد و زلف او دست چون موی کمر پیچیده هر مویش مرا
7 برگ عیش من در ایام خزان آماده است تا به گل رفته است پا چون سرو در کویش مرا
8 گر چه زان سنگین دل آمد بارها پایش به سنگ همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا
9 چشم حیران گر شود چون زلف سر تا پای من نیست صائب سیری از نظاره رویش مرا