1 مرا از لاف نه عجز سخن کوته زبان دارد زجوهر تیغ من بند خموشی بر زبان دارد
2 نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهی سرزنجیر مجنون مرا ریگ روان دارد
3 شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم که اینجا مومیایی نیز درد استخوان دارد
4 در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه می چیند زمین از تار و پود دام در بر پرنیان دارد
5 چه بیدردست بلبل در میان نغمه پردازان که با شغل گرفتاری دماغ گلستان دارد
6 پناهی نیست در روی زمین خوشتر زبی برگی کجا خار سر دیوار پروای خزان دارد؟
7 کدامین گرمرو یارب ازین صحرا مسافر شد؟ که هر ریگی درین وادی عقیقی در دهان دارد
8 به دست خود سلیمان مور را از خاک می گیرد که می گوید سبکروحی بزرگی را زیان دارد؟
9 به جرم این که چون گل خنده رو افتاده ام صائب به قصد جان من هر خار تیری در کمان دارد