1 از تن خاکی دل صد پاره می آید برون این شرر آخر ز سنگ خاره می آید برون
2 نیست از بخت سیه دلهای روشن را غبار روشن از خاکستر آتشپاره می آید برون
3 دل مخور ز اندیشه روزی که گندم از زمین سینه چاک از شوق روزی خواره می آید برون
4 غنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شود آه بی تاب از دل صد پاره می آید برون
5 زان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیست مومیایی هم ز سنگ خاره می آید برون
6 می شود در بی کسی این چشمه رحمت روان شیرکی ز انگشت در گهواره می آید برون؟
7 چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟ از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟
8 می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبث از علاج درد من کی چاره می آید برون؟
دیدگاهها **