1 در نامه ی تو، قلم چو گردن بفراشت گفتم بنویسمت، سرشکم نگذاشت
2 حال دل مشتاق نه آن صورت داشت کان را بسر قلم، توانست نگاشت
1 خهی شاه انجم و فی الله ظلک نهادی قدم در حریم مبارک
2 بجائی رسیدی که یک برق لمعت سواد شب و روز عالم کند حک
1 نمی توان بسر سرّ روزگار رسید که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
2 سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
1 چون کرد دیده بان افق چشم خفته باز میگفت با سیاهه ظلمت، سپیده راز
2 دندان نمود صبح شکر خنده گفتمی کز غبغب هلال بخواهد ربود کاز