1 در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
2 ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
3 به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
4 دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
5 در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
6 چه با من می تواند شورش روز جزا کردن که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
7 ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
8 نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
9 ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم