1 درین صحرا که یارب از پی نخجیر میآید؟ که آهو بیمحابا در پناه شیر میآید
2 دل بیدار میباید وصال زلف جانان را ره خوابیده را طی کردن از شبگیر میآید
3 شده است از سوده الماس چون گنجینه گوهر کجا داغ مرا مرهم به چشم سیر میآید؟
4 ز بس در سینه من میخورد بر یکدگر پیکان به گوش همنشینان نالهٔ زنجیر میآید
5 چنان از زلف لیلی مشکبو شد دامن صحرا که بوی ناف آهو از دهان شیر میآید
6 ز درد و داغ دل برداشتن آسان نمیباشد عجب نبود اگر جان بر لب من دیر میآید
7 فلکها را ز طعن کجروی خونینجگر دارم که حرف راست بر دل کارگر چون تیر میآید
8 به زور مرگ از هم نگسلد پیوند روحانی هنوز از بید مجنون نالهٔ زنجیر میآید
9 مگر بازوی همت دستگیر کوهکن گردد وگرنه از دهان تیشه بوی شیر میآید
10 اگر گرد تعلق راهرو از دامن افشاند چه کار از دست خشک خار دامنگیر میآید؟
11 ز دلگیری به خون خود به نوعی تشنهام صائب که آبم در دهان از دیدن شمشیر میآید