1 به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمی ماند که خاری گر خلد در دست و پا پنهان نمی ماند
2 برو ای ساده دل این پنبه را بر داغ دیگر نه درین ابر تنک خورشید ما پنهان نمی ماند
3 چو آب از لعل و چون رنگ از رخ یاقوت می تابد صفای دست او زیر حنا پنهان نمی ماند
4 دل ما و نگاهت هر دو می دانند حال هم که حال آشنا از آشنا پنهان نمی ماند
5 زدامان شفق گل می کند هر صبح و هر شامی چو شمع صبحگاهی خون ما پنهان نمی ماند
6 تراوش می کند خون دل از سیمای گفتارم نسیم مشک در جیب صبا پنهان نمی ماند
7 کجا ابر تنک خورشید را آیینه دان گردد؟ صفای سینه اش زیر قبا پنهان نمی ماند
8 چه لازم وصف شعر آبدار خود کنی صائب؟ اگر دارد گهر آب صفا، پنهان نمی ماند