1 در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
2 کیمیای رستگاری بود در دست تهی من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
3 گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب من درین محفل ادب آموختم بی فایده
4 گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
5 نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را من درین دریا شنا آموختم بی فایده
6 ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
7 نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
8 از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
9 نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
10 این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
دیدگاهها **