1 ز ماه نو سفرم تا خبر نمی آید حضور خاطر من از سفر نمی آید
2 غم زمانه چنان تنگ کرده دایره را که صبح را نفس از سینه نمی آید
3 فشرد پنجه عقل بلند بازو را کسی به تاک زبردست برنمی آید
4 چگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبان گهر به پای خود از بحر برنمی آید
5 سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم چها به شاخ ز جوش ثمر نمی آید
6 گهر به خامه من همچو اشک در تاک است چه سود جوهریی در نظر نمی آید
7 رگ بریده تاک از گریستن بس کرد زمان گریه من چون بسرنمی آید
8 مدار چشم گشایش ز کلک خود صائب گرهگشایی از نیشکر نمی آید