1 درخون نشستم از نفس مشکبار خویش چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
2 انجم به آفتاب شب تیره را رساند دارم امیدها به دل داغدار خویش
3 تا یک دل گرفته بود دربساط خاک چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
4 انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
5 از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
6 سنگ تمام درکف اطفال هم نماند آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
7 دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
8 صائب چه فارغ است زبی برگی خزان مرغی که در قفس گذراند بهار خویش