1 منم آن سیل که دریا نکند خاموشم کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم
2 از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی سخن تلخ می تلخ بود در گوشم
3 جوش من لنگر آرام نمی داند چیست نیست چون باده نارس دو سه روزی جوشم
4 از خرابات مغان پای بروی نگذارم تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
5 چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم
6 نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
7 گر چه از شمع تهی نیست کنارم شبها دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم
8 نیست از نوش چو زنبور به جز نیش مرا اگر چه نه دایره شد شان عسل از نوشم
9 منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
10 چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟ من که از باده گلرنگ فزاید هوشم