1 من نه آن دریای پرشورم که خس پوشم کنند یا به گفتار خنک دلسرد از جوشم کنند
2 از فروغ مهر تابان زندگی گیرم زسر چون چراغ ماه اگر صدبار خاموشم کنند
3 شور من حق نمک بسیار دارد بر جهان دشمن چشمند اگر مردم فراموشم کنند
4 می مرا بیخود نمی سازد، مگر سیمین بران شیر مست از پرتو صبح بناگوشم کنند
5 در می روشن رگ تلخی شود رگهای خواب پنبه مینا اگر از پنبه گوشم کنند
6 سالها شد پیچ و تاب بیقراری می زنم تا مگر چون رشته با گوهر هم آغوشم کنند
7 چون چراغ روز نوری نیست در سیما مرا آن زمان گردد دلم روشن که خاموشم کنند
8 مصرع برجسته ام دیوان موجودات را زود می آیم به خاطر گر فراموشم کنند
9 آسمان صائب عبث خم در خم من کرده است من نه آن شمعم که پنهان زیر سرپوشم کنند