1 خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
2 دلی آباد نگردید ز معماری من حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش
3 ره نبردم به دلارام خود از بی بصری گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش
4 آه و صد آه که چون قافله ریگ روان میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش
5 نشد از آب شدن در صدف سینه گهر چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟
6 عالم از دست حنا بسته نگارستانی است من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟
7 چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟ چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش
8 آب چون ابر کند همت سرشار، مرا از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش
9 به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش
10 زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش
11 نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟
12 نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش