1 بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم
2 جگر پاره ولی نعمت سی روز من است نکند دغدغه رزق پریشان حالم
3 کیست جز آینه و آب درین قحط آباد که کند گریه به روز سفر از دنبالم
4 هر که را درد دلی هست به من شرح دهد هر که را بار گرانی است منش حمالم
5 گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند چون پر تیره و بال تن من شد بالم
6 گریه سنگدل از بس که فشرده است مرا خار در دیده آیینه زند تمثالم
7 باده صاف بود آینه طوطی من در حریمی که لب جام نباشد لالم
8 آب در دیده آتش ز ترحم گردد صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم