1 به بی برگی قناعت می کنم تا نوبهار آید به زخم خار دارم صبر تا گل در کنار آید
2 گلی نشکفت بر رخسارم از میخانه پردازی مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آید
3 سرشک تلخ من آن روز نقل انجمن گردد که یارم با لبی شیرین تر از خواب بهار آید
4 به فرصت می توان خصم سبکسر را ادب کردن مدارا می کنم با عقل تا فصل بهار آید؟
5 به راه عشق اگر خاری مرا در دامن آویزد چنان گریم به درد دل که خون از چشم خار آید
6 مگر اشک پشیمانی به فریادم رسد، ورنه چه دارم در بساط زندگی تا در شمار آید؟
7 نمی آید به کاری صائب اوراق پریشانم مگر آن رخنه دیوار را روزی به کار آید