1 به کویش مشت خاکی می فرستم پیام دردناکی می فرستم
2 دماغ نامه پردازی ندارم به مستان برگ تاکی می فرستم
1 ساختم از قتل نادم دلربای خویش را عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را
2 فکر دلهای پریشان کی پریشانش کند؟ آن که در پا افکند زلف دوتای خویش را
1 خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
2 شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم ریختم در شیشه باز این باده پر زور را
1 می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
2 آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را