1 به من گر درد و داغی می رسد خوشحال می گردم که از لب تشنگی سیراب چون تبخال می گردم
2 زوحشت سایه را چون نافه از خود دور می سازد غزال شوخ چشمی را که من دنبال می گردم
3 چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن ندانستم ز همواری فزون پامال می گردم
4 سگ از همراهی اصحاب کهف از شیر مردان شد ندارم گر چه حالی گرد اهل حال می گردم
5 کف خاکسترم اما اگر طالع کند یاری زقرب شعله چون پروانه زرین بال می گردم
6 ز کوه درد لنگر می توانم گشت دریا را چو بیدردان به ظاهر گر چه فارغبال می گردم
7 چنان حرص گران رغبت سبک کرده است عقلم را که از بار گران آسوده چون حمال می گردم
8 چرا بیهوده گردم گرد خرمن تنگ چشمان را چو من قانع به گردازدانه چون غربال می گردم
9 چه با من می تواند کرد صائب آتش دوزخ چو من آب از حجاب زشتی اعمال می گردم