1 اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند
2 مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟
3 دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل عبیر زلف او را گر صبا بر گلشن افشاند
4 کسی از رشته سر درگم من آگهی دارد که شب از خار خار دل به بستر سوزن افشاند
5 به افشاندن غبار من نرفت از دامن پاکش گهر گرد یتیمی را چسان از دامن افشاند؟
6 اسیر عشق آزادی نمی باشد چه امکان دارد ا خود برگ نخل ایمن افشاند؟
7 زهی خجلت زلیخا را که یوسف در حریم او غبار دیده یعقوب بر پیراهن افشاند
8 زسودا خشک شد خون در رگ من آنچنان صائب که موج نبض من در راه عیسی سوزن افشاند