1 گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبح روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
2 گر به خاکستر شب پاک نکردی دل را سعی کن سعی که این آینه بزدایی صبح
3 به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند تا ازین قلزم پر خون به کنار آیی صبح
4 بندگی کار جوانی است، به پیری مفکن در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح
5 نخل آهی بنشان در دل شبهای دراز تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح
6 زنگ غفلت کندت پاک ز آیینه دل کف دستی که ز افسوس به هم سایی صبح
7 چون به گل رفت ترا پای، به دل دست گذار این حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبح
8 صبر بر تلخی بیداری شب کن صائب تا چو خورشید جهانتاب شکرخایی صبح