1 گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیست گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
2 آرامش سیماب بر آیینه محال است گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست
3 خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
4 شمعی که به منت دل بیمار نسوزد در عالم ایجاد به جز گرمی تب نیست
5 در خاطر عاشق نبود را تردد در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست
6 با دامن خلق است ترا دست بدآموز ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟
7 هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار اما به جگرخواری زندان ادب نیست
8 خون جگرست آنچه به ابرام ستانی رزق تو همان است که موقوف طلب نیست
9 در کار بود سلسله، زندانی تن را از خویش برون آمده در بند نسب نیست
10 مردم ز تکلف همه در قید فرنگند هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست
11 صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست