- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من که خواهم محو از عالم نشان خویش را چون نشان تیر سازم استخوان خویش را
2 کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را
3 تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را
4 شد قفس زندان من از خارخار بازگشت کاش می کردم فرامش آشیان خویش را
5 وا نشد از تخته تعلیم بر رویم دری کاش اول تخته می کردم دکان خویش را
6 داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر من چو می دادم به دست دل عنان خویش را
7 از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من مهربان می ساختم نامهربان خویش را
8 لازم پیری است صائب بر گریزان حواس منع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را