- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خام ماندم ز می کهنه کشیدم تا دست نشود هیچ مرید از قدم پیر جدا!
2 خاطر جمع مرا چند پریشان دارد؟ خواب آشفته جدا و غم تعبیر جدا
3 همت آن است که موقوف نباشد به شعور اوست حاتم که به طفلی نخورد شیر جدا
4 سرما و خط تسلیم به هم پیوسته است هدف ما نشود از قدم تیر جدا
5 دل ما گرم طلب بود همان در دل خاک این تب گرم نگردید ازین شیر جدا
6 شوری از بخت نبردیم به تدبیر برون ما که کردیم مکرر شکر از شیر جدا
7 صائب آن روز که از قید جنون شد آزاد شیونی خاست ز هر حلقه زنجیر جدا
8 دل چسان گردد ازان زلف گرهگیر جدا؟ نشود جوهر از آیینه به شمشیر جدا