1 بر آن پای حنایی روی زرد خویش مالیدم ازین گلشن که چیده است این گل رعنا که من چیدم
2 منم بی پرده می بینم ترا، یارب چه بخت است این که می مردم ز شادی گرترا در خواب می دیدم
3 من انداز سر من کرد دست از آستین بیرون درین بستانسرا چون گل به روی هر که خندیدم
4 غذای روح شد در دل شکستم هر تمنایی لباس عافیت گردید چشم از هر چه پوشیدم
5 ندیدم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم به شیرین کاری صنعت ز سنگ آدم تراشیدم
6 همان خجلت ز طبع سازگار خویشتن دارم به مژگان گر چه خار از رهگذار دشمنان چیدم
7 که بر من می تواند پیشدستی بر خطا کردن نماند از من نشان پا درین ره بسکه لغزیدم
8 نشد یک بار آن سرو روان در زیر پا بیند به زیر پای او چون آب چندانی که غلطیدم
9 که از آزاد مردان دارد اقبال چنین صائب که در ساعت ربودند از کفم بر هر چه لرزیدم