-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 مرا ز پیر خرابات این سخن یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
2 تهی است چشم تو از سرمه سلیمانی وگرنه شیشه گردون پر از پریزادست
3 ز کلفت است خطر بیش سخت رویان را که زنگ، تشنه آیینه های فولادست
4 ازان به زندگی خویش خلق می لرزند که دایم از نفس این شمع در ره بادست
5 ز کار خویش هنرمند را نصیبی نیست ز جوی شیر به جز خون چه رزق فرهادست؟
6 مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافل اگر چه مشق جنون بی نیاز از استادست
7 ز هر نسیم دلش همچو بید می لرزد ز برگریز خزان سرو اگر چه آزادست
8 من از رسیدن روزی به خویش دانستم که رزق مردم بی دست و پا خدادادست
9 زبان شانه درازست بر سر عالم ز نسبتی که سر زلف را به شمشادست
10 ز بیم سیل خراب است خانه معمور ز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست