- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دانسته ام غرور خریدار خویش را خود همچو زلف می شکنم کار خویش را
2 هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
3 در زیر بار منت پرتو نمی رویم دانسته ایم قدر شب تار خویش را
4 زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک در خواب کن دو دیده بیدار خویش را
5 نادیدنی است صورت بی معنی جهان روشن مساز آینه تار خویش را
6 هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
7 چون صبح داده ایم به یک جرعه شفق خندان به پیر میکده دستار خویش را
8 اظهار فقر پیش فرومایگان مکن پوشیده دار گوهر شهوار خویش را
9 (هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرد از رشته های زلف، دل زار خویش را)
10 در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایم از چشم خلق گوهر شهوار خویش را
11 از بینش بلند، به پستی رهانده ایم صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را