1 نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم
2 سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم
3 سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم
4 به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم
5 نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم
6 نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم
7 لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم
8 اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم
9 چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
دیدگاهها **