- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش
2 خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟ یارب که برخورد گل از زندگانی خویش
3 ازتیشه حوادث از پای درنیایم پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش
4 درپیش چشم من گل خندید،سوختندش چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش
5 از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش
6 خون من و می لعل بایکدیگر نجوشند چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش
7 از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش خود هم ملال دارداز سر گرانی خویش
8 دیدم که خاطرگل از من غبار دارد چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش
9 در دشت با سرابم در بحر یار آبم چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش
10 صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد اینش سزا که نازد برکاردانی خویش