1 نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم
2 غرور دولت دیدار شرکت بر نمی دارد کشیدم آهی از دل دیده آیینه بر بستم
3 عجب دارم که پای من به دامن آشنا گردد که با ریگ روان یک روز احرام سفر بستم
4 گریبانگیر شد دامن زهر خاری که برچیدم ز دیوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم
5 همان تیر سبکسیر نظر سیخ کبابش شد به هر صیدی که من از پرتو همت نظر بستم
6 چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
7 نظر تا داشتم بر خود نمی دیدم دو عالم را دو عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستم
8 خوشا ایام بی برگی و خواب عافیت صائب که می لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم