1 هرچند خط باطلم از تار و پود خویش خجلت کشم چو موج سراب از نمود خویش
2 چون ابر غوطه در عرق شرم میزنم بندم لب هزار صدف گر به جود خویش
3 تیغ دم دم شود چو برون آیی از غلاف هردم که صوف عشق کنی از وجود خویش
4 شد اشک ابر گوهر شهوار در صدف از پاکگوهران مکن امساک جود خویش
5 ابر زکام، پرده مغز جهان شده است در آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟
6 از فیض بوی سوختگی خلق غافلند در سینه همچو لاله گره ساز دود خویش
7 چون هرچه وقف گشت به زودی شود خراب کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
8 خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد ای سنگدل بناز به چشم کبود خویش
9 هرچند تاجریم فرومایه نیستیم تا بر زیان خلق گزینیم سود خویش
10 من کیستم که سجده بر آن آستان کنم ؟ در خاک میکنم ز خجالت سجود خویش
11 جای ترحم است بر آتش نشسته را صائب چه انتقام کشم از حسود خویش ؟