1 جذبه ای کو که ز خود دست فشان برخیزم؟ از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم
2 گرد من برتو گران است، بیفشان دستی که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم
3 مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟
4 پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار تا به نقد از سر این خرده جان برخیزم
5 به شتابی که سپند از سر آتش خیزد به هوای تو من از خویش چنان برخیزم
6 به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم
7 چند در سود و زیان عمر سر آید، کو عشق تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم
8 سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم
9 در کمانخانه افلاک اقامت کفرست به میان آمده ام تا ز میان برخیزم
10 آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم
11 گر چه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام به هواداری آن سرو جوان برخیزم
12 خوابم از سختی ایام سبک گردیده است بستر نرم ندارم که گران برخیزم
13 مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم
14 آن سپندم که زتر دامنی خود صائب از سر آتش سوزنده گران برخیزم