- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به خبر چند تسلی ز رخ یار شوی؟ سعی کن سعی که شایسته دیدار شوی
2 چند چون طوطی بی حوصله از بی بصری به سخن قانع ازان آینه رخسار شوی؟
3 این که از داغ جدایی جگرت می سوزند غرض این است که لب تشنه دیدار شوی
4 نیست چون حوصله دیدن بی پرده ترا به که قانع به نگاه در و دیوار شوی
5 تا تو از شادی عالم نکنی قطع امید به غم عشق محال است سزاوار شوی
6 بادپیمایی گفتار ندارد ثمری لب فرو بند که گنجینه اسرار شوی
7 چون نداری پر و بالی که شوی واصل بحر در ره سیل همان به که خس و خار شوی
8 گر چه چون صبح ترا موی سیه گشت سفید نشد از خواب درین صبح تو بیدار شوی
9 وضع دنیا شود از مستی غفلت هموار مصلحت نیست درین غمکده هشیار شوی
10 مبر از درد شکایت به طبیبان زنهار که ز یک درد به صد درد گرفتار شوی
11 پرده بردار ز پیش نظر کوته بین مگر از عاقبت خویش خبردار شوی
12 نتوان دل ز عزیزی به سهولت برداشت جهد کن جهد که در چشم کسان خوار شوی
13 گر بری غنچه صفت سر به گریبان صائب بی نیاز از گل و دلسرد ز گلزار شوی