1 چه آسان است با بی برگی احرام سفر بستن که هم مرکب بود هم توشه، دامن بر کمر بستن
2 حباب ما سبکروحان گرانجانی نمی داند یکی باشد نظر وا کردن ما با نظر بستن
3 نمی سازد پریشان شغل دنیا وقت عارف را صدف را شور دریا نیست مانع از گهر بستن
4 فشاندن بر ثمر دامان خود چون سرو، ازین غافل که می باید به برگ از بی بری دل چون ثمر بستن
5 چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده ای داری که دل را تنگ سازد در گره چون غنچه زر بستن
6 مرا از چین ابرو نیست پروایی که عاشق را در امیدواری باز می گردد ز در بستن
7 ز غفلت پشت بر دیوار دارد برگ کاه ما در آن وادی که باشد کوه در کار کمر بستن
8 به خود بسته است قانع راه احسان کریمان را ز دریا نیست ممکن آب در جوی گهر بستن
9 میان سنگ و مینا دوستی صورت نمی بندد دل ما و ترا مشکل بود بر یکدگر بستن
10 اگر سیر مقامات است در خاطر ترا صائب در اثنای دمیدن همچو نی باید کمر بستن
دیدگاهها **