-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
2 خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
3 از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
4 گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
5 تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
6 شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
7 سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
8 در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
9 غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
10 تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
11 خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است