1 دم زخواهش چون مصفا شد دم عیسی بود دست چون شد از طمع کوته ید بیضا بود
2 هیچ روزن بی فروغ آفتاب فیض نیست دیده سوزن به کار خویشتن بینا بود
3 در سواد شهر نتوان عشق را پوشیده داشت پرده اسرار عاشق دامن صحرا بود
4 چشم ما از خاک عزلت می پذیرد روشنی صیقل آیینه ما شهپر عنقا بود
5 هر که از خود شد تهی، پر شد زآب زندگی از سبکباری کدو تاج سر دریا بود
6 مجلس آرایی به دستوری که باید کرده اند نور آگاهی اگر در دیده بینا بود
7 مدعا از وصل، لب از بوسه شیرین کردن است روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود
8 پرتو شمع تجلی را نپوشد لاله زار فکر صائب در میان فکرها پیدا بود