بی گل رخسار او هرگاه در از صائب تبریزی غزل 5363

صائب تبریزی

صائب تبریزی

صائب تبریزی

بی گل رخسار او هرگاه در بستان شدم

1 بی گل رخسار او هرگاه در بستان شدم خنده بیدردی گل دیدم وگریان شدم

2 عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب سیل در هر کجا که پا افشرد من ویران شدم

3 لقمه بی استخوان من لب افسوس بود در چه ساعت بر سر خوان فلک مهمان شدم

4 برگ کاه من ز حیرت پشت بر دیوار داشت جذبه ای از برق دیدم آتشین جولان شدم

5 بیقراران پای نتوانند در دامن کشید دامن مطلب به دست افتاد سرگردان شدم

6 خنده می گویند صبح نوبهار عشرت است من ندیدم روزخوش چون غنچه تا خندان شدم

7 بحر رحمت را تصور کرده بودم بیکنار از غبار خط به گرد عارضش حیران شدم

8 کاسه در یوزه پیش خضر صائب چون برم من که از فکر دهانش چشمه حیوان شدم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر