- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 با زلف تو دم می زند از نافه گشایی بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!
2 از وصل نگیرد دل سودازده آرام در بحر همان موج کند سلسله خایی
3 چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی
4 از آینه تردست اگر زنگ زداید غم هم کند از دل به می ناب جدایی
5 افزایش ناقص بود از شهرت کاذب بر خود مه نو بالد از انگشت نمایی
6 هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل از دل نبرد تلخی ایام جدایی
7 چون شانه شمشاد به سر جای دهندش با دست تهی هر که کند عقده گشایی
8 تا هست به جا رشته ای از خرقه هستی از خار علایق نتوان یافت رهایی
9 آن را که بود در ته پا آتش شوقی در راه نگردد گره از آبله پایی
10 زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد در چین کمندست نهان مد رسایی
11 صائب نرود داغ کلف از رخ زردش تا ماه کند نور ز خورشید گدایی