-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
2 نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم که صدف هم دل پرآبله از دریا برد
3 نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی می توان بار دو عالم به تن تنها برد
4 کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد
5 هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را طلب درد تو ما را به در دلها برد
6 چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد که دل از آب شدن تشنگی ما را برد
7 نیست شایسته افسوس متاع دل ما جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد
8 گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد
9 نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی که تواند ز دل امروز غم فردا برد
10 می توان شست سیاهی ز دل شب صائب نتوان از سر شوریده ما سودا برد