1 دل از مژگان خوابآلود در زنهار میآید بلای جان بود تیغی که لنگردار میآید
2 میانجی نیست حاجت نقطه و پرگار وحدت را سر همت بلندان خود به پای دار میآید
3 ندارد جنگ با هم شیوه مستوری و مستی ز جوش می به گوشم بانگ استغفار میآید
4 ز قید صد گره در یک گره میافکند خود را کسی کز حلقه تسبیح در زنار میآید
5 تو چون طفلان ز وصل گل به دیدن نیستی قانع وگرنه کار در از رخنه دیوار میآید
6 خلاصی از ملامت نیست سرگرم محبت را سر خورشید هرجا رفت بر دیوار میآید
7 محال است این که داغ لالهرویان در جگر ماند گل رنگین به سیر گوشه دستار میآید
8 نواسنجی که در دل زخم خاری دارد از غیرت به جای ناله خون گرمش از منقار میآید
9 سخن را صاف خواهی، لوح دل را صاف کن صائب که از آیینه طوطی بر سر گفتار میآید