1 از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
2 از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
3 از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود
4 خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات سد اسکندر همین آیینه اقبال بود
5 آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
6 داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود
7 دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود
8 عمر من شد صرف صائب در تمنای محال تار و پود هستی من رشته آمال بود