1 ندارد سرکشی ازاهل دل قد دلارایش پری در شیشه دارد از تذروان سروبالایش
2 زبان العطش گویی است هرمژگان آن ظالم به خون عاشقان تشنه است ازبس چشم شهلایش
3 ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند درایمان ز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایش
4 فلک پیمانه پرمی شود ازگردش چشمش زمین برسرکشد مینای می از سرو بالایش
5 که حد دارد ز طومار شکایت مهربردارد؟ که می پیچد عنان سیل رامژگان گیرایش
6 لبش هرچند درظاهر نمی گردد جدا از هم سخن چون خامه ریزد از به هم پیوشته لبهایش
7 گریبان چاک چون محراب می آرد برون صائب ز مسجد زاهدان خشک راذوق تماشایش