1 می کند یادش دل بیتاب و از خود می رود می برد نام شراب ناب و از خود می رود
2 هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد می شود از آتش گل آب و از خود می رود
3 از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب می زند یک دور چون گرداب و از خود می رود
4 پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست یاد دریا می کند سیلاب و از خود می رود
5 شوخی میخانه مشرب نمی باشد مدام می زند جوشی شراب ناب و از خود می رود
6 بیخودی می آورد با گلرخان همخانگی می نماید چشم او در خواب و از خود می رود
7 هر که در گلزار بیدردانه خندد، می زند غوطه در خون چون گل سیراب و از خود می رود
8 زاهد خشک از هوای جلوه مستانه اش می کشد خمیازه چون محراب و از خود می رود
9 وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت موج می غلطد به روی آب و از خود می رود
10 نیست این پروانه را سامان شمع افروختن می کند نظاره مهتاب و از خود می رود
11 گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود
12 ماهیی کز ورطه قلاب یک ره جسته است می شمارد موج را قلاب و از خود می رود
13 لوح خاک آیینه، سیمابند روشن گوهران اضطرابی می کند سیماب و از خود می رود
14 دست و پایی می زند هر کس درین دریا چو موج بر امید گوهر نایاب و از خود می رود
15 هر که یابد لذت تنها روی و بیخودی همرهان را می کند در خواب و از خود می رود
16 هر که آگاه است چون شبنم ز تعجیل بهار می دهد چشم از رخ گل آب و از خود می رود
17 بی شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی جای صهبا می کشد خوناب و از خود می رود