1 دیده پرخون من گر این چنین طوفان کند پنجه خورشید را سرپنجه مرجان کند
2 در تن خاکی چه بال و پر گشاید جان پاک؟ در سفال تشنه چون نشو و نما ریحان کند؟
3 می شود مطلق عنان نفس از وفور مال و جاه عرض میدان اسب سرکش را سبک جولان کند
4 ز اشتیاق آن لب شکرفشان شد دل دو نیم پسته را در پوست امید شکر خندان کند
5 جامه فانوس را بر پیکر سیمین شمع دور باش غیرت پروانه ناچسبان کند
6 آبداری می کند شمشیر را خونریزتر در لباس شرم خوبی بیشتر طوفان کند
7 زاهد از داغ محبت بی نصیب افتاده است این تنور سرد هیهات است حفظ نازل کند
8 شعله را صائب به آسانی توان خس پوش کرد نیست ممکن عشق سرکش را کسی پنهان کند