1 حاشا که زعاشق سخن کام برآید از سینه آتش نفس خام برآید
2 بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست این سرو ز آغوش به اندام برآید
3 بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم چون طفل یتیمی که به دشنام برآید
4 یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست آهو که گمان داشت چنین رام برآید
5 شیران جهان گردن تسلیم گذارند از سلسله زلف تو چون نام برآید
6 در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ آوازه جمع از دهن جام برآید
7 بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست صائب که گمان داشت چنین خام برآید