1 آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
2 هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
3 شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار
4 نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار
5 گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار
6 زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار
7 حجت سیری بود از میهمان بوالفضول میزبان تلخرو را سفره بی انتظار
8 خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار
9 در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار