ز شست صاف از دل می جهد گرم از صائب تبریزی غزل 4934

صائب تبریزی

صائب تبریزی

صائب تبریزی

ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش

1 ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش

2 زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟ که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش

3 مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش

4 درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش

5 اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش

6 به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش

7 عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش

8 زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش

9 گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش

10 دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش

عکس نوشته
کامنت
comment