1 ز درد و داغ دل را نیک محضر می توان کردن به چاکی ینه را صحرای محشر می توان کردن
2 ز غفلت روی دست فربهی خوردم، ندانستم که حصن عافیت پهلوی لاغر می توان کردن
3 صنوبروار اگر از میوه شیرین تهیدستی به روی تازه دلها را مسخر می توان کردن
4 نداری رنگ و بویی گر درین گلشن ز بی برگی به خلق خوش جهانی را معطر می توان کردن
5 به این گرمی که من در جستجوی او کمر بستم چراغ کشته ام از نقش پا بر می توان کردن
6 ترا اندیشه فردا رسد امروز در خاطر اگر امروز را فردای محشر می توان کردن
7 به افسون در دل سخت توره کردن بود مشکل وگرنه رخنه در سد سکندر می توان کردن
8 سخن کش مهر لب گشته است صائب حرف را، ورنه سخن کش گر به دست افتد سخن سر می توان کردن
دیدگاهها **