1 ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
2 به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
3 عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
4 مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
5 نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
6 عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
7 ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
8 اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟